به خواستگاریم آمد
نه پدرش همراهش بود
نه مادرش
با چند شاخه رز سفید...
از لای در دستهای لرزان
چشمهای مهربانش را دیدم
من با دلهره
چند وجب امید
به پیشوازش قدم گذاشتم
ساده بود این
معنی تمام چیزهای قشنگ بود
برای من
من بودم خدا
از خودش حرفها زده بود
عمل کرده بود
به گفته هایش
رفتم به زندگی
با چند رز سفید
این روزگار خوش
لحظه هایی از نور خدا
هدیه آورده بود
سرمست
پرفروغ
ما بودیم خدا
این ساده زندگی
عطرش که خوش شود
از بی کرانه ها
دیگر پرپراست
از شادی درون
این شوق زندگی
درچشمهای ما
بی حدوانتهاست
ما بودیم خدا
چیزی درون من
در حال زندگی ست...
نظرات شما عزیزان: